
بغضی سنگین، راه گلویت را میبندد و اجازه بیشتر سخن گفتن را به تو نمیدهد . اشک در گوشه چشمت جمع میشود .
سکوت میکنی و منتظر میمانی، صدای گریه امام زین العابدین علیه السلام را که میشنوی، حس میکنی قلبت از تپش باز ایستاده; سر بالا میآوری و به گوشه مجلس چشم میدوزی، اشک، پهنای صورت امامت را فرامیگیرد . از گفته ات پشیمان میشوی . پچ پچی، فضای مجلس را دربرمیگیرد . سرت داغ میشود و لرزشی وجودت را فرا میگیرد .
صدای آرام شخصی را که کنارت نشسته به راحتی میشنوی; آخه الآن چه وقت حرف زدن بوده، ساکت ننشستی و چیزی گفتی که آقا را ناراحتی کردی!؟
دلت میخواهد سربلند کنی و علت گریستن امام را از خودش بپرسی، که شخصی از میان جمع بلند میشود و سؤال تو را از امام میپرسد . صدای دلنشین امام سجاد علیه السلام را میشنوی که در جواب سؤال مرد میفرماید:
- کدام سختی بالاتر از این است که انسان پریشانی و بدهی برادر مؤمن خود را ببیند، اما نتواند به او کمک بکند؟
از خانه امام سجاد علیه السلام که بیرون میآیی به چارچوبه در تکیه میدهی، قدم هایت نای رفتن ندارد . مهمانهای امام، گروه گروه یا تک تک از خانه بیرون میآیند، بعضیها با نگاهی تاسف آمیز براندازت میکنند و برایت دل میسوزانند و از کنارت میگذرند . میخواهی قدمی به سوی خانه برداری که صدایی نزدیک میشود; سر بلند میکنی، مردی با صورت آفتاب سوخته و شکمی برآمده در حالی که لبخند تمسخر بر لب دارد، نزدیک میشود، گوشه چشمی نازک میکند و با دست، ریشش را می خاراند و میگوید:
- عجیب است! امام شما یک بار میگوید که آسمان و زمین از ما اطاعت میکنند و یکبار هم میگوید از کمک کردن به برادر مؤمنمان ناتوان هستیم!
خنده تمسخرآمیزش دلت را درهم میفشرد . اشکها روی گونه ات جاری میشود . قدمی به عقب برمیداری و از حرفی که در مجلس به امام زده ای، پشیمان میشوی . با خود میگویی: کاش، هرگز در آن مجلس، لب از لب نمیگشودم! با پشت دست اشک هایت را پاک میکنی و آرام بر در چوبی خانه میکوبی . اما تا نگاهت به چهره نورانی امام میافتد، غم های عالم را فراموش میکنی و آرامشی عجیب بر دلت حکم فرما میشود . حرف مرد دوباره در ذهنت می پیچد و حلقه ای از اشک، دیدهات را تیره و تار میکند . مولای من! فرزند رسول خدا! آن مرد چیزی گفت که دلم را آتش زد و چنان برایم سخت آمد که پریشانیهای خود را فراموش کردم . صدای امام را میشنوی که میفرماید: خداوند گشایشی در کارت پدید آورده است . سخنش که با تو تمام میشود، خدمتکارش را صدا میزند و به او میفرماید:
- هرچه برای افطار من آماده کردی، بیاور . خدمتکار میرود و لحظه ای بعد با دو قرص نان جو خشک شده برمیگردد . حضرت نانها را از خدمتکارش میگیرد و خطاب به تو میفرماید:
- این دو قرص نان را بگیر! در خانه ما غیر از این، چیز دیگری نیست; اما خداوند به برکت همین دو قرص نان، نعمت و مال بسیاری به تو خواهد داد!
دستمال کهنه ای از لای شالی که دور کمرت بسته ای، بیرون میکنی و صورت خیس از عرقت را پاک میکنی . نانهای خشک را به سینه میفشاری و با هر نگاه به آنها با خود میاندیشی: «چگونه آقایت با نان خشک روزهایش را سپری میکند .» سفتی و سختی نان به قدری است که نمیتوانی لقمه ای از آن را در دهان بگذاری . کوچه پس کوچه ها را با قدمهای تند پشت سر میگذاری . دوباره چشم به قرص نانهای میدوزی; و سردرگم در جایی میایستی . با دو قرص نان خشک چه میتوان کرد; کودکانت که نمیتوانند این نانها را بخورند، شکم خودت و خانوادهات هم با دو قرص نان خشک سیر نمیشود . جواب طلب کارها را چه میدهی؟ آنها که نان به جای پول از تو قبول نمیکنند . سربلند میکنی و نگاهت را به آسمان میدوزی . قدمهایت پهنه بازار را میپیماید . نزدیک مردی ماهی فروش میایستی . مرد ماهی فروش سکه های پول را که از فروش ماهی ها به دستش آورده، در کیسه میریزد و هر از چند گاه سر بلند میکند و با صدای بلند میگوید:
- تمام شد، یکی بیشتر نمانده، هرکه ماهی تازه میخواهد، زود بیاید .
- آقا ... !
مرد ماهی فروش کیسه را لای شالش پنهان میکند .
- بله .
- من یک قرص نان جو دارم با این ماهی معادله اش میکنی!
ماهی فروش چشمایش را ریز میکنه و سر تا پا براندازت میکند . نگاهش روی قرص نان ثابت میماند و سپس لبخندی روی لبهایش مینشیند و در حالی که برای رفتن عجله میکند، ماهی را برداشته و به سوی تو میگیرد .
- بفرمایید! این آخرین ماهی هم انگار قسمت شما بوده .
لبخند، چهره گرفته ات را از هم باز میکند، یکی از قرص نانها را به ماهی فروش میدهی و ماهی را در دست میگیری . با به دست آوردن ماهی، خیالت از بابت غذای بچه ها راحت میشود . چند قدمی که جلوتر میروی، میبینی مرد بقالی به سمت زمین خم شده و نمکی را که با خاک مخلوط شده، جمع میکند . بالای سر مرد بقال می ایستی . او بدون اعتنا به نمکی که بر روی دستش مانده، خیره میشود و زیر لب چیزهایی میگوید . قرص نان را جلوی مرد بقال میگیری:
- من حاضرم این قرص نان را با این نمک عوض کنم .
مرد بقال سری تکان میدهد و در حالی که رضایتش را از این معامله ابراز میدارد، نمک را به تو میدهد .
به خانه باز میگردی و با دیدن سرو صدا و شادی بچه هایت خوشحال میشوی . میخواهی ماهی را برای پختن آماده کنی که صدای در، توجهت را جلب میکند . نگاهی به همسرت میاندازی که نگران، نگاهت میکند; نکند طلبکار باشد! اندکی پیش، از همسرت شنیده ای که میگفت:
- طلبکارها چندین بار دم در خانه آمده اند و سراغت را گرفته اند .
با قدمهای لرزان به سوی در حرکت میکنی . دنبال جوابی برای طلبکارها میگردی; اما چیزی به ذهنت نمیرسد . با بازکردن در، لحظه ای در جا، خشکت میزند . در کمال ناباوری، بقال و ماهی فروش را میبینی که جلوی در خانه ات ایستاده اند! با دیدن تو، چهره درهمشان از هم باز میشود .
- سلام برادر!
- علیکم السلام، بفرمایید داخل!
مرد بقال قرص نانی را که ظهر به او فروخته بودی، به تو پس میدهد و میگوید:
- راستش کودکانمان نتوانستند این نانها را بخورند، ببخشید ما فهمیدیم که تو از روی پریشانی و فقر این نانها را به بازار آوردی . این نانهایت را بگیر . ماهی و نمک هم، بر تو حلال .
دو قرص نان را در کنار سفره میگذاری . قضیه نانها عجیب ذهنت را به خودشان مشغول کرده است . میبینی که خود و کودکانت هم نتوانستید لقمه ای از آن را بر دهان بگذارید . آنقدر سفت و سخت است که خوردن آن را غیر ممکن میبینی . با آماده شدن ماهی، احساس گرسنگی ات بیشتر میشود .
همسرت ماهی را کنار سفره میگذارد و از تو میخواهد ماهی را میان خود و بچه ها تقسیم کنی . با بازکردن ماهی چشمانت متعجب به گوشه ای خیره میشود; دو مروارید که تا آن لحظه، همانند آن ندیده ای، درون شکم ماهی خودنمایی میکنه! گرسنگی ات را فراموش میکنی; هنوز نتوانسته ای باورکنی به همین راحتی مشکلت حل شده باشد . میدانی با فروختن آن مرواریدها، پول بسیاری به دست میآوری و مشکلاتت حل میشود . مرواریدها را در دست میگیری و از جا بلند میشوی . صدای در، تو را از حال و هوای خودت بیرون میآورد . با شوق به سمت در میروی و میدانی که اگر طلبکاری هم پشت در باشد، مجبور نیستی از او فرار کنی . با بازکردن در، چهره آشنایی را میبینی . مرد با دیدنت لبخندی میزند . کمی عقبتر میرود .
- قاصدی هستم از طرف امام زین العابدین . امام فرمودند: خداوند در کارت گشایش پدید آورد و از پریشانی رهایی یافتی، حالا آن دو قرص نان را که غذای ماست، به ما برگردان که غیر از ما کسی دیگر نمیتواند آن را مصرف کند .
نان خشکها را که از کنار سفره برمیداری، به یاد سخنان آن مرد منافق میافتی و تصمیم میگیری به زودی زود سراغش بروی و ماجرای آن روزت را برایش نقل کنی . دلت مملو از شادی میشود . به قدمهایت سرعت میدهی تا زودتر قرص نانها را به قاصد امام برسانی تا قاصد، غذای امام را هرچه زودتر به خودش برگرداند . زیر لب زمزمه میکنی که: به راستی فرزندان رسول خدا از بهترین بندگان خدا هستند . به راستی زمین و آسمان از آنها اطاعت میکنند و آفتاب هر روز به اذن آنان طلوع و غروب میکند .
ماهنامه کوثر، شماره 57، اسلامی گویا، لیلا؛
_______________________________
× منبع: زندگانی چهارده معصوم علیهم السلام، بازنویسی روان منتهی الآمال، زندگی امام سجاد علیه السلام، ص 37 - 40، به کوشش منصور کریمیان .
نظرات شما عزیزان:
آناهیتا 
ساعت1:18---14 خرداد 1393
خیلی جالب و آموزنده بود
آناهیتا 
ساعت1:17---14 خرداد 1393
داستان خیلی قشنگی بود