متن های زیبا | ||
|
آغاز حرفم را با پيامي از شهيد حاج همّت فرماندة لشكر محمد رسولالله آغاز ميكنم كه گفت: «كربلا رفتن خون ميخواهد» آري، كربلا رفتن خون پاكان را ميخواهد، خون صابران را ميخواهد، خون جواناني را كه دست از زندگي و دست از دنياي فاني كشيدهاند ميخواهد تا با ريختن خون خود درخت اسلام را بارور كنند، تا آيندگان از ثمرة اين درخت هر چه بيشتر بهره گيرند، البته، زندگي زماني شيرين است كه انسان ذخيره براي آخرت داشته باشد. این زندگي سپري ميشود و مرگ همه را فرا خواهد گرفت. پس، چه بهتر كه مرگي در راه خدا داشته باشيم؛ مرگي خونبار در راه خدا و در راه نيل به دين خدا.
فرازی از وصیتنامه شهید يزدان رزاقي
مسافرین پرواز شماره ۳۹۵ به مقصد جده هرچه سریعتر وارد هواپیما شوند.هواپیما آماده حرکت میباشد. خدایا: با اینکه می دانم بر از تقصیرم .... اما می خواهم ازاینکه مرا در هر حال دوست داری تشکر کنم.
اقا پسری که میگی دختر خوب پیدا نمیشه. . .
دختر خوب تا دیروقت توی خیابونا نمیپلکه. . .
اونقدر نگات نمیکنه که بری سمتش. . .
کفش15سانتی و مانتوی جلف نمیپوشه. . .
و می دونه که با کلیپس و کفشای پاشنه بلند ارزشش نمیره بالا
بلکه چیزهای دیگه ای وجود داره که ارزشش رو می برن بالا
و انقدر ارایش نمیکنه که نتونی قیافه ی اصلیش رو تشخیص بدی. . .
چشمک و عشوه و صدای نازک نداره. . .
و با دیدن ماشین مدل بالات لحنش عوض نمیشه. . .
اونقدر دست نیافتنیه که برای رسیدن بهش حتی توان تلاش هم نداری. . .
نه با تو میپره نه با امثال تو پس انقد نگو نیست. . .
تو انقدر چشمت رو عروسکای خیابونی گرفته. . .
که دختر خوب تو رو بیشتر از اونا نمیدونه. . .
وقتی که همچین دختری انتخاب میکنی انتظار خیانتم داشته باش...
پس دیگه نگو دختر خوب نیست!!!!!!!! **************************************
خواهرم
جامه ی توست
ولی جامعه ی ما را می سازد جامه ات را مراقب باش
سیاوش امیری هم از شاعرانی بود که در واکنش به این اتفاق شعری سرود:
جان ایـــران! سلام آقـــا جــان جان به قربان جانـت ای سیـّد!
هــر چه دارم فـدای لبـخـنــدت زنـده نام و نشــانـت ای سیـّد!
ربع قرنست «امام» من هستی چو عـزیز عــزیـز زهـــــرایی(عج)
گرچه خورشیـد شیعیان پنهــان مــاهِ روشن! شمـا که پـیــدایی
آسمـــانِ «نگـــاه» مـــــردم را ای درخشنده ماهِ خوش سیما
با نگــاهـت همـاره روشن کــن بخت یارت همـیـشه باد، آقــــا
شُکــر یزدان سلامـتـی مـــولا «نـذر» خــود را ادا کنم سیــّد!
با سپاس خـــدای بی همـتـــا من به عهـدم وفـا کنم سیــّد!
عهـــد کردم سلامـتِ جــانـت صد و دَه ذِکـر یاعلـی(ع) گویم
گــر که گستـاخیم ببخشایـیـد ذِکــر خود را بسی جَلی گویم
یاعلـی(ع) ذِکـر عاشقان باشد یاد حیــدر(ع) صفــا دهد دل را
شک ندارم که ذِکـر آن حضرت می گـُشـایـد کـَلاف مشکل را
شُکــر ایزد که حالتان خوبست من به شُکرانه شعــر تَر گفتم
سایــه تان مُستدام، پُـر برکت حـالـیـا درد دل، «پـــدر» گفتم بعضیا همه چیزشون پولشونه... بعضیا ماشینشون... بعضیا عشقشون... وبعضیا خداشون... خوشبخت ترین این بعضیا گروه آخرن... چون هیچ وقت همه چیزشونو از دست نمیدن...
خداچونم! دوستت دارم
بعضی کارها مثل لیمو شیرین هستند اولش شیرینه
اما بعد از گذشت مدت کوتاهی تلخ میشه
درست مثل گناه اولش باعث شادی و لذت اما تا آخر عمرت باید جواب اون گناهت رو بدهی...
عارفی را گفتند:دنیا را چگونه می بینی؟ گفت:آنچنان که بدون رضایت من برگی از درخت نمی افتد!! گفتند :مگر تو خدایی؟ گفت :نه! راضی ام به رضای خدا.... برسانید مرا طوس، شفا میخواهم
دلم شکسته، ♡ دلم را نمی خری آقا؟
مرا به صحن بهشتَ ت
نمی بری آقا؟
اگر چه غرق گناهم
ولی خبر دارم؛
تو آبروی کسی را
نمی بری آقا ...
*** السلام علیک یا علی بن موسی الرضا ع ***
میلاد شمس الشموس، انیس النفوس، امام رئوف حضرت سلطان علی ابن موسی الرضا برتمامی دوستان مبارک
ولادت حضرت شاهچراغ (علیه السلام) مبارک جناب احمد بن موسی الکاظم (ع) ملقب به شاهچراغ پسر ارشد امام هفتم (ع) و برادر حجت هشتم امام علی بن موسی الرضا (ع) مثل خواهر مکرمه اش بی بی حضرت معصومه (س) در راه وصال به برادر عازم دیار خراسان شد ولی در راه توسط افراد مأمون ملعون در شهر شیراز به شهادت رسید. به روایتی این امامزاده با عظمت در ۱۶ ذی القعده سال ۱۴۷ هجری قمری به دنیا آمده تا سادات موسوی را مایه فخر و مباهات باشد . آرامگاه و حرم منور حضرت شاهچراغ (ع) در شیراز شیرازه بسیار دارد و مورد توجه مردم ایران است . حرم ایشان از نظر نوع و سبک معماری اسلامی در حد بی نظیر و از بناهای تاریخی است .
حرکت به سوی برادر جناب سید امیر احمد معروف به شاه چراغ به اتفاق جناب سید امیر محمد عابد و جناب سید علاءالدین حسین، برادران معظم و جمع کثیری از برادرزادگان و بنی اعمام و اقارب و دوستان به قصد زیارت حضرت رضا علیه السلام از حجاز به سمت طوس حرکت نمودند. در بین راه نیز جمع کثیری از شیعیان و علاقه مندان به خاندان رسالت، به سادات معظم ملحق و به اتفاق حرکت نمودند. می نویسند: به نزدیک شیراز که رسیدند، تقریباً یک قافله پانزده هزار نفری از زنان و مردان تشکیل شده بود. خبر حرکت [سید امیر احمد و کاروان همراه] را به مأمون دادند. ترسید که اگر چنین جمعیتی از بنی هاشم و دوستداران و فدائیان آن ها به طوس برسند، اسباب تزلزل مقام خلافت گردد. لذا امریّه ای صادر نمود به تمام حکام بلاد که در هر کجا قافله بنی هاشم رسیدند، مانع از حرکت شوید و آن ها را به سمت مدینه برگردانید. به هرکجا این حکم رسید قافله حرکت کرده بود مگر شیراز.
شایعه حاکم شیراز مردی بود بسیار جدی و مقتدر. فوری با چهل هزار لشکر جرّار، در خان زنیان، در هشت فرسخی شیراز اردو زدند. همین که قافله بنی هاشم رسیدند، پیغام داد که حسب الامر خلیفه، آقایان از همین جا باید برگردید. حضرت سید امیر احمد فرمودند: ما قصدی از این مسافرت نداریم، جز دیدار برادر بزرگوارمان حضرت رضا علیه السلام . ... صبح که قافله خواست حرکت نماید، احتیاطاً زنان را عقب قافله قرار دادند... لشکر قتلغ خان سر راه را بستند و جنگ شدید خونینی شروع شد. لشکر قتلغ خان در اثر فشار و شجاعت بنی هاشم پراکنده شدند. لشکر شکست خورده، تدبیری اندیشیدند. بالای بلندی ها فریاد زدند: الان خبر رسید که ولیعهد [امام هشتم علیه السلام ] وفات کرد. این خبر مانند برق، ارکان وجود مردمان سست عنصر را تکان داده، از اطراف امام زادگان متفرق شدند. جناب سید امیر احمد، شبانه با اخوان و اقارب از بیراهه به شیراز رهسپار گردیدند. جناب احمد فرمودند: چون دشمن در تعقیب است، خوب است با لباس مبدّل پراکنده شوید تا گرفتار نشوید. [سید امیر احمد] وقتی به شیراز وارد شدند، در منزل یکی از دوستان صمیمی اهل بیت طهارت در محل سر دزک [همین مکان که الآن بقعه و بارگاه آن حضرت است] پنهان و شب و روز را به عبادت می گذرانیدند.
شهادت از طرف والی فارس بسیاری برای پیدا کردن امام زادگان معظم گماشتند تا بعد از یک سال جناب سید امیر احمد را یافتند. خبر به حکومت دادند. لشکر بسیاری برای دستگیری آن حضرت فرستادند. جناب احمد چنان دفاعی به کار برده و شجاعتی به خرج داده که هنوز بعد از هزار و صد سال اسباب عبرت و حیرت ارباب تاریخ می باشد. عاقبت چون دیدند از عهده اش برنمی آیند، از طرفی خانه همسایه را سوراخ کرده وارد خانه شدند و در موقع استراحت، از پشت سر، شمشیری بر فرق نازنینش زدند و در همان حال جمعی مشغول خراب کردن خانه بودند. فلذا بدن مبارکش زیر توده های خاک پنهان شد.
پیدا شدن جسم مبارک شاه چراغ
[اوایل قرن هفتم هجری] از جمله وزراء و مقربان دربار اتابک مظفرالدین، امیر مقرب الدین مسعود بوده که میل بسیاری به عمران و آبادی داشت. فلذا امر کرد، تلّ زباله ای که وسط شهر شیراز را به صورت بدی در آورده بود بردارند و در آن محل عمارت بزرگی برپا کنند. روزی در اثنای کار، جسد تر و تازه مقتولی بدون تغییر و تبدّل با فرق شکافته، زیبا و وجیه، زیرآوار، قرار گرفته. خبر به وزارت خانه رسید. حسب الامر وزیر اعظم، جمعی به تفتیش قضیه آمدند و فقط اثری که در بدن آن مقتول جوان دیدند که معرف او شد، حلقه انگشتری بود که بر خاتمش نقش بود: «العزةُ لِلّه، احمد بن موسی»
در حال حاضر تولیت آستانه مقدس حضرت شاهچراغ (ع) با آیت الله سید محمد مهدی دستغیب برادر شهید بزرگوار سالک الی الله شهید آیت الله دستغیب(ره) است . مزار عارف واصل آیت الله نجابت شیرازی (ره) هم در این مکان است .
به روح پر فتوح حضرت سید امیر احمد ( شاهچراغ ) صلواتی هدیه بفرمایید . مرقـد شاهـچراغ اسـت اینــجا به ز صد گلشن وباغ است اینجا
ولادت شاهچراغ بردوستان عزیز مبارک خدایا توقلب مرا می خری؟ دلم را سپردم به بنگاه دنیا
وهی آگهی دادم اینجا و آنجا
وهر روز
برای دلم
مشتری آمد و رفت
ولی هیچ کس واقعا
اتاق دلم را تماشا نکرد
دلم، قفل بود
کسی قفل قلب مرا وا نکرد
یکی گفت:
چرا این اتاق
پر از دود و آه است
یکی گفت:
چه دیوارهایش سیاه است!
یکی گفت:
چرا نور اینجا کم است
وآن دیگری گفت:
وانگار هر آجرش
فقط از غصه و ماتم است!
ورفتند و بعدش
دلم ماند بی مشتری
ومن تازه آن وقت گفتم:
خدایا تو قلب مرا می خری؟
وفردای آن روز
خدا آمد و توی قلبم نشست
و در را به روی همه
پشت خود بست
ومن روی آن در نوشتم:
ببخشید، دیگر
برای شما جا نداریم
از این پس به جز او
کسی را نداریم
نوشته خانم عرفان نظرآهاری ازکتاب " روی تخته سیاه جهان با گچ نور بنویس " هر چه خدا بخواهدسالهای بسیار دور پادشاهی زندگی میکرد که وزیری داشت. وزیر همواره میگفت: هر اتفاقی که رخ میدهد به صلاح ماست. روزی پادشاه برای پوست کندن میوه کارد تیزی طلب کرد اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید، وزیر که در آنجا بود گفت: نگران نباشید تمام چیزهایی که رخ میدهد در جهت خیر و صلاح شماست!
پادشاه از این سخن وزیر برآشفت و از رفتار او در برابر این اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زندانی کردن وزیر را داد. چند روز بعد پادشاه با ملازمانش برای شکار به نزدیکی جنگـلی رفتند. پادشاه در حالی که مشغول اسب سواری بود راه را گم کرد و وارد جنگل انبوهی شد و از ملازمان خود دور افتاد، در حالی که پادشاه به دنبال راه بازگشت بود به محل سکونت قبیلههایی رسید که مردم آن در حال تدارک مراسم قربانی برای خدایانشان بودند، زمانی که مردم پادشاه خوش سیما را دیدند خوشحال شدند زیرا تصور کردند وی بهترین قربانی برای تقدیم به خدای آنهاست! آنها پادشاه را در برابر تندیس الهه خود بستند تا وی را بکشند، اما ناگهان یکی از مردان قبیله فریاد کشید: چگونه میتوانید این مرد را برای قربانی کردن انتخاب کنید در حالی که وی بدنی ناقص دارد، به انگشت او نگاه کنید! به همین دلیل وی را قربانی نکردند و آزاد شد. پادشاه که به قصر رسید وزیر را فراخواند و گفت: اکنون فهمیدم منظور تو از اینکه میگفتی هر چه رخ میدهد به صلاح شماست چه بوده زیرا بریده شدن انگشتم موجب شد زندگیام نجات یابد اما در مورد تو چی؟ تو به زندان افتادی این امر چه خیر و صلاحی برای تو داشت؟! وزیر پاسخ داد: پادشاه عزیز مگر نمیبینید، اگر من به زندان نمیافتادم مانند همیشه در جنگل به همراه شما بودم در آنجا زمانی که شما را قربانی نکردند مردم قبیله مرا برای قربانی کردن انتخاب میکردند، بنابراین میبینید که حبس شدن نیز برای من مفید بود! دلی به وسعت دریا“رابرت دانیس زو” قهرمان مشهور ورزش گلف در آرژانتین، در یک مسابقه برنده شد و مبلغ زیادی پول برد.
زن گفت که هیچ پولی برای پرداخت هزینه درمان ندارد و اگر رابرت به او کمک نکند کودکش از دست خواهد رفت. هفته بعد یکی از مقامات انجمن گلف به رابرت گفت: “ساده لوح، خبر جالبی برایت دارم. آن زن اصلاً بچه مریضی نداشت که هیچ، اصلاً ازدواج هم نکرده است. او به تو کلک زده است دوست من.” درخشش خورشیدروزی پسر بچهای در خیابان سکهای یک سنتی پیدا کرد. او از پیدا کردن این پول، آن هم بدون هیچ زحمتی، خیلی ذوق زده شد. این تجربه باعث شد که بقیه روزها هم با چشمهای باز، سرش را به دنبال گنج به سمت پایین بگیرد! او در طول زندگی، ۲۹۶ سکه ۱ سنتی، ۴۸ سکه ۵ سنتی، ۱۹ سکه ۱۰ سنتی، ۱۶ سکه ۲۵ سنتی، ۲ سکه نیم دلاری و یک اسکناس مچاله شده ۱ دلاری پیدا کرد؛ یعنی در مجموع ۱۳ دلار و ۲۶ سنت.
در برابر به دست آوردن این ۱۳ دلار و ۲۶ سنت، او زیبایی زندگی انگیز ۳۱۳۹۱ طلوع خورشید، درخشش ۱۳۷ رنگین کمان و منظره درختان افرا در سرمای پاییز را از دست داد. او هیچ گاه حرکت ابرهای سفید را بر فراز آسمان، در حالی که از شکلی به شکل دیگر در میآمدند، ندید. پرندگان در حال پرواز، درخشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر، هرگز جزئی از خاطرات او نشد. فولاد و آهنگرآهنگری پس از گذراندن جوانی پرشر و شور، تصمیم گرفت روحش را وقف خداکند. سالها با علاقه کار کرد، به دیگران نیکی کرد، اما با تمام پرهیزگاری، در زندگیاش اوضاع درست به نظر نمیآمد. حتی مشکلاتش مدام بیشتر میشد.
یک روز عصر، دوستی که به دیدنش آمده بود و از وضعیت دشوارش مطلع شد، گفت: «واقعاً عجیب است. درست بعد از این که تصمیم گرفتهای مرد خداترسی بشوی، زندگیات بدتر شده، نمیخواهم ایمانت را ضعیف کنم؛ اما با وجود تمام رنجهایی که در مسیر معنویت به خود دادهای، زندگیات بهتر نشده!» آهنگر مکث کرد و بلافاصله پاسخ نداد. «در این کارگاه، فولاد خام برایم میآورند و باید از آن شمشیر بسازم. میدانی چه طور این کار را میکنم؟ اول تکهی فولاد را به اندازهی جهنم حرارت میدهم تا سرخ شود. بعد با بیرحمی، سنگینترین پتک را بر میدارم و پشت سر هم به آن ضربه میزنم، تا این که فولاد، شکلی را بگیرد که میخواهم. بعد آن را در تشت آب سرد فرو میکنم و تمام این کارگاه را بخار آب میگیرد، فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله میکند و رنج میبرد. باید این کار را آن قدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم. یک بار کافی نیست!» آهنگر مدتی سکوت کرد و سپس ادامه داد: «گاهی فولادی که به دستم میرسد، نمیتواند تاب این عملیات را بیاورد. حرارت، ضربات پتک و آب سرد، تمامش را ترک میاندازد. میدانم که این فولاد، هرگز تیغهی شمشیر مناسبی در نخواهد آمد. آن وقت است که آن را به میان انبوه زبالههای کارگاه میاندازم.» باز مکث کرد و بعد ادامه داد: «میدانم که در آتش رنج فرو میروم. ضربات پتکی را که زندگی بر من وارد کرده، پذیرفتهام، و گاهی به شدت احساس سرما میکنم. انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج میبرد؛ اما تنها دعایی که به درگاه خداوند دارم این است که خدای من، از آنچه برای من خواسته ای صرفنظر نکن تا شکلی را که میخواهی، به خود بگیرم. به هر روشی که میپسندی ادامه بده، هر مدت که لازم است، ادامه بده؛ اما هرگز، هرگز مرا به کوه زبالههای فولادهای بی فایده پرتاب نکن».
هر شب یتیم توست دل جمکرانی ام جانم به لب رسیده بیا یار جانی ام از باد ها نشانی تان را گرفته ام عمری است عاجزانه پی آن نشانی ام طی شد جوانی من و رؤیت نشد رخت " شرمنده جوانی از این زندگانیم" با من بگو که خیمه کجا می کنی به پا آخر چرا به خاک سیه می نشانی ام در این دهه اگر چه صدایت گرفته است یک شب بخوان به صوت خوش آسمانی ام در روضه احتمال حضورت قوی تر است شاید به عشق نام عمویت بخوانی ام هم پیر قد خمیدگی زینب توا م هم داغدار آن دو لب خیزرانی ام این روزها که حال مرا درک می کنی بگذار دست بر دل آتشفشانی ام در به دری برای غلام تو خوب نیست تأیید کن که نوکر صاحب زمانی ام
" عباس احمدی "
خودمانیم ها ولی من هم، عشقبازی جالبی دارم شنبه تا جمعه طی شده تازه، یادم افتاده صاحبی دارم «دارم از دست میروم آقا پس چرا دیر کرده ای شاها» او نه اصلاْ خودم که می دانم ادعاهای کاذبی دارم سال ها غایب است و باور کن کک من هم نمی گزد اما باز هم با دروغ می گویم «تو بیا کار واجبی دارم» او نبوده چه کار کردم من؟ به کدام آب و آتشی زده ام؟ شنبه تا پنجشنبه خوش جمعه٬:وای من نیز غایبی دارم دیگر اوج نبودنش هم که، چند خطی سرودن از دوری است آن هم آنقدر آخر هربیت قافیه های قالبی دارم...
"حسین رستمی"
در اضطراب چه شبها که صبح شان گم شد چـه روزهـا کــــه گـرفـتـــــار روز هـفــــتـم شد و جـمـعــــه روز تـفــــرّج بـــــرای مـــــردم شـد! ولی همـیشه و هـر هـفـتـه جـمـعـه هـا گم شد شمـارشی کــه خلاصـه بـه چـنـد و چـنـدم شد بـرای شعـله کـشیـدن بـه خـویـش هـیـزم شد در انتــظار تـو قـلـبـی پـــر از تـلاطـــــم شد !؟ بـه این جـهـان کـه پـر از قـحطی تبسم شد؟ کـه هـفتـهها همـهشـان خـالی از تـرنـم شد
این دل اگر کم است بگو سر بیاورم یا امر کن یک دل دیگر بیاورم مولا خلاصه عرض کنم دوستت دارم دیگر نشد عبارت بهتر بیاورم
اللهم عجل لولیک الفرج
در پی تو روان شوم تا در خانه وا کنی چه می شود اگر دمی نظر به زیر پا کنی؟
گدای مسکین توام،نشسته ام به راه تو چه کم شود ز لطف تو نگه به این گدا کنی
بس که گنه نموده ام دعا اثر نمی کند سزد برای آمدن،خودت کمی دعا کنی
اللهم عجل لولیک الفرج
تمام پنجره ها رو به آسمان باز است ببار حضرت باران که فصل اعجاز است که بوسه بر اثر پات عین پرواز است اگر که ذکر تو باشی دعا هم آواز است چرا که علت تاخیر، قحطِ سرباز است بیا که روز وصال تو روز آغاز است زمین بدون تو بی آفتاب مانده، ببین تمام پنجره ها رو به آسمان باز است دختران فرشتگانی هستند از آسمان
ای بهار آرزوی نسل فردا ، دخترم میشه اسم پاکتو رو دل خدا نوشت لبخند خدا! روزت مبارک
روز دختر برتمامی دختران ایران زمین به خصوص دوستان عزیز حقیقی و مجازی خودم مبارک
دوستای عزیزم، دختر گلای نازنین، روزتون مبارک به جان پاک تو ای دختر امام ، سلام ولادت حضرت معصومه مبارک قهرمانی با یک امیدکودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد. پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد، استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد میتواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاهها ببیند! در طول شش ماه استاد فقط روی بدنسازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد! بعد از شش ماه خبر رسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار میشود. استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تکفن کار کرد. سرانجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان با آن تکفن همه حریفان خود را شکست دهد! سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاهها نیز با استفاده از همان تکفن برنده شود و سال بعد نیز در مسابقات کشوری؛ آن کودک یک دست موفق شد تمام حریفان را زمین بزند و به عنوان قهرمان سراسری کشور انتخاب گردد. وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، کودک از استاد راز پیروزیاش را پرسید. استاد گفت: ” دلیل پیروزی تو این بود که اولاً به همان یک فن به خوبی مسلط بودی، ثانیاً تنها امیدت همان یک فن بود، و سوم اینکه راه شناخته شده مقابله با این فن، گرفتن دست چپ حریف بود که تو چنین دستی نداشتی!” یاد بگیر که در زندگی، به نقاط ضعف خود به دید فرصت نگاه کنی. فقر و ثروتروزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک روستا برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند. آن دو، یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. پسر پاسخ داد: عالی بود پدر! گل صداقتدویست و پنجاه سال پیش از میلاد باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری که سزاوار تر است را انتخاب نماید. وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید به شدت غمگین شد چون دختر او به طور مخفیانه عاشق شاهزاده بود. دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت. مادر گفت: تو شانسی نداری نه ثروتی داری و نه خیلی زیبایی. با من تماس بگیر خدایا
هر روز شیطان لعنتی خط های ذهن مرا اشغال می کند هی با شماره های غلط زنگ می زند آن وقت من اشتباه می کنم و او با اشتباه های دلم حال می کند
**
دیروز یک فرشته به من می گفت: تو، گوشی دل خود را بد گذاشتی آن وقت ها که خدا به تو می زد زنگ آخر چرا جواب ندادی چرا برنداشتی؟
**
یادش بخیر آن روزها مکالمه با خورشید دفترچه های کوچک ذهنم را سرشار خاطره می کرد امروز پاره است آن سیم ها که دلم را تا آسمان مخابره می کرد
**
اما با من تماس بگیر خدایا حتی هزاربار وقتی که نیستم لطفا پیام خودت را روی پیام گیر دلم بگذار
نوشته خانم عرفان نظرآهاری ازکتاب " روی تخته سیاه جهان با گچ نور بنویس " پاره آجرروزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گرانقیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی میگذشت.
پسرک گریان، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند. در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند! من رفتنی اماومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه!
گفت: دارم میمیرم! گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن.. تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم!؟ سرتونو درد نیارم من کار میکردم؛ اما حرص نداشتم.. بین مردم بودم؛ اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم.. گفتم: بله، اونجور که یاد گرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه هم کفرم داشت در میومد و هم از تعجب داشتم شاخ دار میشدم.. گفتم: پس چی؟ |
|
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |